Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Tuesday, April 19


××××××××××××××××××××××××××××××××××
مرگ،روح،زندگي... واژه هايي عميق و ناآشنا براي خيلي از ما.يك روز معمولي مثل خيلي از روزهاي ديگه.با خانواده رفته بوديم بهشت زهرا دلم خيلي گرفته بود.زير قدم هام هزاران هزار انسان به خواب رفته بودند.يكيشون عالم،يكيشون جاهل،يكي عاشق،يكي شاعر،يكي مرد،يكي زن،يكي فقير ،يكي غني،يكي كمسال،يكي كهنسال،ووو.همه رفتن و ديگه نيستن.جو اونجا من رو گرفته بود.ازخودم بيخود شدم.و به فكر فرو رفتم.ما كه همه يه روز جامون همينجاست.پس چرا اين همه ظلم؟چرا اين همه دروغ؟چرا؟چرا با هم خوب نباشيم؟....
هر بار كه ميرم اونجا سعي ميكنم خودم رو خالي كنم و خرده شيشه هايي رو كه تو دلمه بريزم بيرون.راه رفتن تو قبرستون،پاكم ميكنه.چيزايي رو برام يادآوري ميكنه كه خيلي شيرينند.مرگ رو.حيات بعد از مرگ رو ...و سعي ميكنم بدي هايي رو كه دلم رو تيره كردن،دور بريزم و سادگي رو دوباره تو خودم زنده كنم.
واقعا اگر همه ما آدما به اين موضوع ، خوب فكر كنيم؛به اينكه بين مرگ و حيات ما فاصله اي كمتر از يك تار مواست،و به اينكه روي لبه تيغيم؛اونوقته كه همگي سعي خواهيم كرد صاف زندگي كنيم! و اونوقت خواهد بود كه دنيا پاك خواهد شد .پاك و به دور از همه پليديها و تيرگيها و تازه اون زمانه كه زندگي معنا خواهد يافت.به اميد آن روز... ر
خلاصه اون روز ، كنار قبر عموم نشسته بودم و تو همين فكر ها بودم كه اين كلمات در ذهنم جاري ش
د: ر

نشسته اي كنار تنهاييت
و كنار هجاي هستي
ميبيني در كنارت
غم را
اشك را
و ميگريي...ر
و ميبيني
معني واقعي بودن را :ر
سنگي است
كه درونش خاك است
و هويت
و درونش،ر
مرگ است
و حيات...ر
ميان مرز بودن نشسته اي
پس هستي
پس هست
حقير