rain
خسته بودم وتنها
پشت پنجره دل ايستاده بودم
و به آسمان خيره
ابري بود
و دلگير
ديگر طاقت اين دلتنگي را نداشتم
بيرون رفتم
و قدم هايم را با قدم هاي باد يكي ساختم
رفتم و رفتم
آسمان همچنان ابري بود
بغض گلويم را مي فشرد
سايه ام در مسير تنهايي بود
اشكم اسير چشمانش بود
و نميريخت
...
بغضم،سايه ام را خيس كرده بود
تنهاي تنها،همچنان ميرفتم
هيچكس با من نبود
جز آسمان
گويي آسمان هم تنها بود
واسير؛
آري...آسمان هم غم داشت,وبغض
!
سرانجام
باران باريد...
وآسمان اشك خويش را بر سايه خيس من ريخت!
و من خيس شدم!!
بغضم شكست
اشكم ريخت...
و با گريه آسمان يكي شد...ر
پشت پنجره دل ايستاده بودم
و به آسمان خيره
ابري بود
و دلگير
ديگر طاقت اين دلتنگي را نداشتم
بيرون رفتم
و قدم هايم را با قدم هاي باد يكي ساختم
رفتم و رفتم
آسمان همچنان ابري بود
بغض گلويم را مي فشرد
سايه ام در مسير تنهايي بود
اشكم اسير چشمانش بود
و نميريخت
...
بغضم،سايه ام را خيس كرده بود
تنهاي تنها،همچنان ميرفتم
هيچكس با من نبود
جز آسمان
گويي آسمان هم تنها بود
واسير؛
آري...آسمان هم غم داشت,وبغض
!
سرانجام
باران باريد...
وآسمان اشك خويش را بر سايه خيس من ريخت!
و من خيس شدم!!
بغضم شكست
اشكم ريخت...
و با گريه آسمان يكي شد...ر
حقير