من و تنهايي و ماه

Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Sunday, May 29

كلام سهراب


ديده ام گاهي در تب ماه ميايد پايين
ميرسد دست به سقف ملكوت
ديده ام سهره بهتر ميخواند
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است
گاه در بستر بيماري من،حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج، شعاع فانوس

Monday, May 9

http://www.gassar.com/yascard/khod/khod.htm

.

Sunday, May 8


خيلي ناراحتم. اعصابم خورده. فكرش يك لحظه آرومم نميذاره. مي خوام بلند بشم و داد بزنم . فرياد بزنم . شكايت كنم از...ه
اسمش مجيد بود . بچه خيلي خوبي بود . خوب بود. پاك بود. و مهربون. دلي داشت نرم كه با يك نوازش ساده بارون،آب ميشد؛ وسخت ، كه حتي مخربترين سنگها هم نميتونستند اون رو بشكنند. كم ميشناختمش.فقط در دوران دبستان بود كه زياد ميديدمش.اون سالها با هم همكلاس بوديم.بعد از اون ديگه كم ميديدمش و فقط با هاش سلام عليك داشتم. بزرگ شده بوديم و برگ سرنوشت هر كدوممون متفاوت ورق خورده بود. فقط اين رو ميدونستم كه پسر واقعا خوبيه و شرايط خانوادگيش نگذاشته كه تحصيلات عاليه داشته باشه. بله مجيد ديپلم گرفته بود ولي از اونجا كه پسري واقعا سالم بود و خدا هم دوستش داشت، علي رغم تمام مشكلات توانسته بود براي خودش كاري جفت و جور كنه و يه برق كار ماهر بشه.تا همين حد بيشتر ازش نميدونستم
.
خيلي ناراحتم . بغضم گرفته . گلوم داره آتيش ميگيره . از صبح تا حالا اصلا تو خودم نيستم. تنفر تمام وجودم رو گرفته.آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟
.
چهره اش خيلي مظلوم بود. از تو چشماش ميتونستي يه دنيا درد در بياري. يه دنيا اشك.... اصلا به اون نميومد يه همچين كار بكنه. آخه قاتلا چهره هاشون يه جور ديگست.ولي مجيد كه... آخه كارشم خوب بود . براي خودش درامدي داشت. برو و بيايي داشت. نه سيگار ميكشيد، نه با اراذل ميگشت، نه دنبال دختر مردم مي افتاد، نه... هيچ چي. سرش تو كار خودش بود. صبح ميرفت سر كار؛ شب هم بر ميگشت.من كه فكر ميكنم از من و از خيلي هاي ديگه خوشبخت تر بود. پس چرا؟ آخه چرا دست به يك همچين كاري زد؟نميدونم . فقط اين رو ميدونم كه بايد افسوس بخورم؛ حرص بخورم و گريه كنم . همين.
.
صبح براي خريد بيرون رفته بودم كه يكي از بچه ها خبرشو بهم داد.و داستان رو از اول برام تعريف كرد:ه
ه"مجيد بدهكار بود . چند ماه پيش براي رهن مغازش پول قرض گرفته بود و بايد اون پول رو جور ميكرد.بنده خدا خيلي هم كار ميكرد. ولي بدهيش زياد بود و درامدش كم. كم كم هم مهلت پرداخت بدهيش داشت تموم ميشد. به هر دري زد .سراغ دوستاش رفت .از اينو اون پول خواست .ولي نتونست. بالاخره از چند هفته پيش تصميم گرفت شبا هم كار كنه. پدرش يه پيكان قديمي داشت. مجيد شبا ؛ بعد از اينكه تمام خانواده ميخوابيدن؛ ماشين رو برميداشت و ميرفت مسافر كشي.خيلي كار ميكرد.تو اين چند هفته اخير اصلا خواب نداشت.صبح تا شب كه تو مغازه بود و شب ها هم كه ميرفت مسافركشي. تا اينكه 3 روز پيش مجيد مثل هميشه شب ماشين رو بر ميداره و ميره بيرون. از بد شانسيش با ماشين تصادف ميكنه .يه تصادف بد.طوري كه ماشين داغون ميشه. صبح كه مياد خونه؛ وقتي باباش ماشين رو تو اون وضع ميبينه؛ از كوره در ميره و با مجيد دعوا ميكنه.بهش فهش ميده. كتكش ميزنه . و از خونه ميندازدش بيرون. و ميگه كه خود مجيد بايد هزينه درست كردن ماشين رو بده. حالا مشكلات مجيد چند برابر شده بود.از يك طرف بدهي خودش.از يك طرف خسارت ماشيني كه بهش زده بود. و از يك طرف هم هزينه تعمير ماشين پدرش. خلاصه مجيد اون روز اصلا مغازه نرفت و شبش هم نيومد خونه.تا اينكه ديروز صبح حراست پارك جنگلي چيتگر ، جسم بيجان مجيد رو ،با همون چهره مظلومش، در حالي كه از يك درخت كاج آويزان بود و طنابي هم به دور گردنش بسته بود، پيدا كرد..."
ه
اين داستان رو كه شنيدم از شدت غم مي خواستم همونجا بنشينم و زار زار گريه كنم...ه
.
ناراحتم.خيلي ناراحت. بغضم شكسته.صورتم اشك آلوده. ميرم و از پنجره اتاقم بيرون رو نگاه ميكنم. فكر ميكنم: "يعني اون موقع كه داشت اين كار رو ميكرد،يعني اون موقع...." "يعني مقصر كيه؟ آمريكا؟! دولت؟ ملت؟ راهنمايي و رانندگي؟ شهرداري؟طلبكاره؟ مغازه؟ پدرش؟ ماشين پدرش؟ خيابونه؟ راننده اي كه باهاش تصادف كرد؟ ماشين يارو؟ درخت توي پارك؟ خود پارك؟ طنابه؟ يا خود مجيد؟ يعني مقصر واقعي كيه؟...." ببين روزگار و مردم مثل كفتارش، با اون چكار كردند كه آخر خسته شده و دست به يه همچين كاري زده . آره حتما خسته شده بوده.حتما . خسته از همه چيز و همه كس.خسته از اينكه ميديد دورو برش رو كثافت پر كرده. از اينكه ميديد همه چيز سياه و سفيد شده.بر عكس خودش كه رنگي بود!! از اينكه ميديد انسانها...ه
.
به هر حال مجيد هم رفت. ويك انسان خوب ديگه هم از روي زمين كم شد. نميدونم چرا خدا هميشه آدماي خوب رو .... و انسان هاي بدي مثل من رو.....ولش كن. اون رفته و ديگه نيست . رفته جايي كه ديگه نه از بدهكاري خبري هست.نه از تصادف .نه از اشك.نه از... فقط ميتونم يك چيز بگم: خدايا بيامرزش
.
از پنجره دور شدم و به سمت يار هميشگيم،رفيق دلتنگيهام، كاغذ و قلمم رفتم
.

Tuesday, May 3

ترم پيش بود.كلاس تربيت بدني داشتم. از دانشگاه با تاكسي ميخواستم برم كلاس ...ه
به ديدار نشاط ميروم
كنارم، دختركي
دخترك نابيناست
ه.......................... و من نمي دانم...ر
راه مي افتيم

در راه،ه
گلي به ما ميپيوندد
ه................ و ميرويم
...
بيرون را ميبينم
حركات تند شده اند...ه
...
در نيمه راه
دخترك خواست برود
آنوقت
تازه فهميدم كه او نابيناست
جلو رفتم
گفتم: كمك ميخواهي؟
گفت: ممنون؛ مادرم مي آيد
ه................................... و رفت
.
گل آهي كشيد
ه.............. من هم
دلم سوخت
به كودك سوخت
و به تنهايي او...ه

ه................................ اما نه
دخترك ميبيند
ه................ و ز همه مردم شهر هم بيناتر است
چون دلي دارد پاك
پاكتر از يك لبخند

دل كودك برفي است
ه...................... و سفيد!ه

و خدايي دارد....ه
كه او را ميفهمد

ه...................................... آري
ه...................................... دخترك تنها نيست
باز آهي ميكشم
اما ،ر
اينبار دلم،ر
ه.................... به خودم ميسوزد
ه.................... وهمه مردم شهر
...
ه
حقير