من و تنهايي و ماه

Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Friday, November 24

آسانسورچی فقیر!!

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم. چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم . فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم .آن روزها میلیونها مشغله ی دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم. از هیئت گلها گرفته تا مهندسی سگها ، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معمای بارانها و ابرها ، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار ؛ همه و همه دلمشغولیهای شیرین ساعات بیداریم بودند .ه
به سماجت گاوها برای معاش ، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین ها سیر می شدم؛
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکیهای حواس ، توقعم را بالا برد . توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد . و این در دوران نوجوانیم بود.مشکلات راه مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفشهایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها ، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد؛
هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهیهای طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم ؛
این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند.ه
تلاش میکنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان ، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم.و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه هم نوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده ، خود را در بحرانهای دروغ و دزدی دیوانه کنیم؟چرا باید زیباییهای زندگی را فقط در دوران کودکیمان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم
در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" ،بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست
فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما ، هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد . منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند .
ما ، در هیئت پروانه ی هستی ، با همه ی توانائیها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست . اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم
به نظر میرسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد.البته به نظر میرسد
.تا نظر شما چه باشد
.
مقدمه ی کتاب من و نازی نوشته ی زنده یاد حسین پناهی

Thursday, November 2

تحفه


،در جشن دقیقه ها و افکار
،مانده بودم و کناری
.خبر شیرین یک مهمانی...................
.
:زمزمه ای در درون دهنم می خواند

دور باید شد
دور باید شد
و من رفتم
.
رفتم به استقبال باران های بدون ابر
رفتم تا دم قنوت های شقایق
تا سکوت پر روح نیزارهای استغنا
و تا سجده ناب یاکریم ها
.
دو سه تا کوچه , دورتر شدم از تاریکی
و دم خانه نور
،پشت سنگی
چادری ساختم از عشق
و درونش ماندم
دقیقه ها.ساعت ها. و روزها
.
..
...
اینک ...
بازگشته ام به سویت
:تحفه ای آورده ام ناچیز
یک سبد نور........................
بپذیرش از من
...بپذیرش از من
85/8/1 حقیر

اجاره نشین نام تو




ای ناب ترین نشانه وجود

ای شفاف ترین صدای یک حضور

و ای بلندترین واژه؛
چهار دیواری قلبم را
، شش دانگ
به نام تو خواهم کرد

و از این پس

اجاره نشین نام تو خواهم گشت

و در جستجوی نامت؛
تمامی زوایای قلبم را
خواهم گشت

.خواهم درید
.خواهم گشت
.خواهم گریست
...خواهم یافت
85/7/29