من و تنهايي و ماه

Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Thursday, April 28

صبح شد،آفتاب آمد...ر
در گشودم: قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
ورق روشن وقت-

كلام سهراب


زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه
رفتم نزديك:ر
چشم،مفصل شد.
ر
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.ر
سايه بدل شد به آفتاب.
ر

رفتم قدري در آفتاب بگردم.ر
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:ر
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن، ر
تا وسط اشتباه هاي مفرح،ر
تا همه چيزهاي محض.
ر
رقتم نزديك آبهاي مصور
پاي درخت شگوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
ر
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب
حيرت من با درخت قاطي ميشد
ديدم در چند متري ملكوتم
ديدم قدري گرفته ام
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير ميرود
من هم رفتم
...



ومن مسافرم ،اي باد هاي همواره! ر
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد. ر
و انفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گم شده پاك
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
ر
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد. ر
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان دهيد

Thursday, April 21

كلام سهراب

بايد امشب بروم .ر
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.ر

من به اندازه يك ابر دلم مي گيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
ــ دختر بالغ همسايه ــ
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه ميخواند.ر

چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت. ر
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟ ر

Tuesday, April 19


××××××××××××××××××××××××××××××××××
مرگ،روح،زندگي... واژه هايي عميق و ناآشنا براي خيلي از ما.يك روز معمولي مثل خيلي از روزهاي ديگه.با خانواده رفته بوديم بهشت زهرا دلم خيلي گرفته بود.زير قدم هام هزاران هزار انسان به خواب رفته بودند.يكيشون عالم،يكيشون جاهل،يكي عاشق،يكي شاعر،يكي مرد،يكي زن،يكي فقير ،يكي غني،يكي كمسال،يكي كهنسال،ووو.همه رفتن و ديگه نيستن.جو اونجا من رو گرفته بود.ازخودم بيخود شدم.و به فكر فرو رفتم.ما كه همه يه روز جامون همينجاست.پس چرا اين همه ظلم؟چرا اين همه دروغ؟چرا؟چرا با هم خوب نباشيم؟....
هر بار كه ميرم اونجا سعي ميكنم خودم رو خالي كنم و خرده شيشه هايي رو كه تو دلمه بريزم بيرون.راه رفتن تو قبرستون،پاكم ميكنه.چيزايي رو برام يادآوري ميكنه كه خيلي شيرينند.مرگ رو.حيات بعد از مرگ رو ...و سعي ميكنم بدي هايي رو كه دلم رو تيره كردن،دور بريزم و سادگي رو دوباره تو خودم زنده كنم.
واقعا اگر همه ما آدما به اين موضوع ، خوب فكر كنيم؛به اينكه بين مرگ و حيات ما فاصله اي كمتر از يك تار مواست،و به اينكه روي لبه تيغيم؛اونوقته كه همگي سعي خواهيم كرد صاف زندگي كنيم! و اونوقت خواهد بود كه دنيا پاك خواهد شد .پاك و به دور از همه پليديها و تيرگيها و تازه اون زمانه كه زندگي معنا خواهد يافت.به اميد آن روز... ر
خلاصه اون روز ، كنار قبر عموم نشسته بودم و تو همين فكر ها بودم كه اين كلمات در ذهنم جاري ش
د: ر

نشسته اي كنار تنهاييت
و كنار هجاي هستي
ميبيني در كنارت
غم را
اشك را
و ميگريي...ر
و ميبيني
معني واقعي بودن را :ر
سنگي است
كه درونش خاك است
و هويت
و درونش،ر
مرگ است
و حيات...ر
ميان مرز بودن نشسته اي
پس هستي
پس هست
حقير

Friday, April 15


سرمايي سخت است
ديگر قلم هم نمي نويسد
قلم را دور مي اندازم
مدادي بر ميدارم
كه ديگر
سرما هم نتواند جلوي نوشتنم را بگيرد...ر
حقير

Monday, April 11

طناب rope



داستان درباره يك كوهنورد است كه ميخواست از بلندترين كوهها بالا برود

the story tells abot a mountain climber;who wanted to climb the highest mountain.
او پس از سالها آماده سازي ماجراجويي خود را آغاز كرد

he began his adventure after many years of preparation

ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود ميخواست،تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.
but since he wanted the glory just for him self;he decided to climb the mountains alone
شب بلندي هاي كوه را تماماً در بر گرفت و مرد هيچ چيز را نميديد.

the night fell heavily in the heights of the mountain;and man could not see anything
همه چيز سياه بود.اصلاً ديد نداشت و ابر روي ماه و ستارگان را پوشانده بود.
all was black; zero vizibility ,and the moon and the stars were covered by the clouds.
همانطور كه از كوه بالا ميرفت،چند قدم مانده به قله كوه،پايش ليز خورد و در حالي كه به سرعت سقوط ميكرد،از كوه پرت شد.
as he was climbing;only a few-feet away from the top of the mountain;he slipped and fell into the air.
در حال سقوط،فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش ميديد.

falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down,
و احساس وحشتناك مكيده شدن بوسيله قوه جاذبه او را در خود ميگرفت.

and the terrible sensation of being sucked by gravity.
همچنان سقوط مي كرد. و در آن لحظات ترس عظيم،
he kept falling...and in those moments of great fear,
همه رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد
.
it came to his mind all the good and bad episades of his life.
اكنون فكر ميكرد كه مرگ چقدر به او نزديك است
he was thinking now about how close death was getting,
ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمر او محكم شد
.
when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard.
بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
his body was hanging in the air...only the rope was holding him.
و در اين لحظه سكون برايش چاره اي نماند جز آنكه فرياد بكشد: "خدايا كمكم كن"ر
and in that moment of stillnes he had no other choice but to scream: "HELP ME GOD!"
ناگهان صداي پرطنيني كه از آسمان شنيده ميشد جواب داد: "از من چه ميخواهي؟"ر
all of a sudden, a deep voice coming from the sky answered: "WHAT DO YOU WANT ME TO DO?
اي خدا نجاتم بده!ر
"save me GOD"
ـــ واقعاً باور داري كه من ميتوانم تو را نجات دهم؟
"DO YOU REALLY THINK I CAN SAVE YOU?"
البته كه باور دارم.
"of course i believe you can."
ــ اگر باور داري طنابي را كه به كمرت بسته است پاره كن...ر
"THEN CUT YOUR ROPE TIED TO YOUR WAIST..."
يك لحظه سكوت...ر
there was a moment of silence...
و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.
and the man desided to hold on the rope with all his strength.

گروه نجات ميگويند كه روز بعد يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند.
the rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen.
بدنش از يك طناب آويزان بود و با دستهايش محكم طناب را گرفته بود
...
his body hanging from a rope,his hands holding tight to it,
و او فقط يك متر از زمين فاصله داشت
.
only three feet away from the around.
و شما؟چقدر به طنابتان وابسته ايد؟آيا حاضريد آنرا رها كنيد؟
and you?how attached are you to your rope?will you let it go?
در مورد خداوند هرگز يك چيز را فراموش نكنيد
don't ever doubt one thing from God.
هرگز نبايد بگوييد كه او شما را فراموش كرده يا تنها گذاشته است.
you never should say that he has forgotten or abandoned you.
هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست
.
don't ever think that he dose not take care of you.
به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است
.
REMEMBER THAT HE IS ALWAYS HOLDING YOU WITH HIS RIGHT HAND.