بریده هایی از یک کتاب
میون این همه خونه که خفه خون گرفتن یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه.یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.یکی می خواد نیگات کنه.نه.میخواد بشنفتت.میخواد بپره تو صدات.یکی میخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نیگات کنه.یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه.یکی میخواد تو چشات شنا کنه.یکی اینجا سردشه.یکی همه اش شده زمستون .یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه.وقتی حرف میزدی،یکی نه به چیزایی که میگفتی که به صدات ، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات.یکی دلتنگه.توی یکی از همین خونه ها.همین نزدیکی ها.یکی آتیش گرفته .کسی یک چیکه آب بریزه رو دل اش شاید خنکش بشه...ه
هر چه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب.ای تلخ ترین شیرینی.ای سبک ترین سنگینی.تو غمناک ترین شادی زندگی ام هستی.تو شادی بخش ترین اندوه هستی ام هستی.ای اتفاق ساده ی پیچیده!چرا مرا نمیسوزانی ای سردترین شعله ی هستی .ای پر سنگین رها شده از گمنام ترین پرنده ی مهاجر هستی.شهر پرنده ها کجاست؟
وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم . پشت شیشه . محو تو . آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست.تو نمیدانستی که من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودی ام می شد.بعد هر دو سوار آن اسب سفید شدیم که بال نداشت و فقط مثل دیوانه ها خیابان های سبز را می پیمود و میشمرد و می بویید و تمام می کرد و دوباره می شمرد و تمام می کرد و سه باره می شمرد و تمام می کرد و دل من چه قدر کوچک و تنگ بود.می خواستم بگذارمش هزار بار خیابان ها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ شود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر.آنقدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگیری.اما نشد و نمی شود ... و تو هنوز نمی دانستی که من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.بعد من به دستهات خیره شدم و همه ی معصومیت زندگی را در آنها دیدم و بر خود لرزیدم.مثل دریا آبی بودند یا انگار تکه ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده بودند.بعد من با قلم سبزی تمامی حرمت آن دست های آبی را بوسیدم و فهمیدم که خداهم آبی ست
روی ماه خداوند را ببوس