من و تنهايي و ماه

Name:
Location: tehran, tehran, Iran

Wednesday, July 18

بریده هایی از یک کتاب

میون این همه خونه که خفه خون گرفتن یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه.یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.یکی می خواد نیگات کنه.نه.میخواد بشنفتت.میخواد بپره تو صدات.یکی میخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نیگات کنه.یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه.یکی میخواد تو چشات شنا کنه.یکی اینجا سردشه.یکی همه اش شده زمستون .یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه.وقتی حرف میزدی،یکی نه به چیزایی که میگفتی که به صدات ، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات.یکی دلتنگه.توی یکی از همین خونه ها.همین نزدیکی ها.یکی آتیش گرفته .کسی یک چیکه آب بریزه رو دل اش شاید خنکش بشه...ه
هر چه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب.ای تلخ ترین شیرینی.ای سبک ترین سنگینی.تو غمناک ترین شادی زندگی ام هستی.تو شادی بخش ترین اندوه هستی ام هستی.ای اتفاق ساده ی پیچیده!چرا مرا نمیسوزانی ای سردترین شعله ی هستی .ای پر سنگین رها شده از گمنام ترین پرنده ی مهاجر هستی.شهر پرنده ها کجاست؟
وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم . پشت شیشه . محو تو . آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست.تو نمیدانستی که من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودی ام می شد.بعد هر دو سوار آن اسب سفید شدیم که بال نداشت و فقط مثل دیوانه ها خیابان های سبز را می پیمود و میشمرد و می بویید و تمام می کرد و دوباره می شمرد و تمام می کرد و سه باره می شمرد و تمام می کرد و دل من چه قدر کوچک و تنگ بود.می خواستم بگذارمش هزار بار خیابان ها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ شود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر.آنقدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگیری.اما نشد و نمی شود ... و تو هنوز نمی دانستی که من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.بعد من به دستهات خیره شدم و همه ی معصومیت زندگی را در آنها دیدم و بر خود لرزیدم.مثل دریا آبی بودند یا انگار تکه ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده بودند.بعد من با قلم سبزی تمامی حرمت آن دست های آبی را بوسیدم و فهمیدم که خداهم آبی ست
روی ماه خداوند را ببوس

Sunday, July 8

تنهایی ماه

در تمام طول تاریکی
:سیر سیرک ها فریاد زدند
"...ماه ،ای ماه بزرگ"
.
.
.
در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک
و در آن دایره ی سیار نورانی،شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پرده
غوک ها در مرداب
.
.
.
همه با هم ،همه با هم یکریز
:تا سپیده دم فریاد زدن
"...ماه ، ای ماه بزرگ"
.
.
.
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
فروغ فرخزاد-تولدی دیگر-تنهایی ماه


Wednesday, July 4

نگاه کن

من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید "مایوس نباش"؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است(و اینها را تو به من آموختی)ه
.
.
.
و من ستاره ام را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم
تو خوبی
و این همه ی اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخند من بود
.
تو خوبی
و من بدی نبودم
.تو را شناختم.تو را دریافتم و حرف هایم همه شعر شد.سبک شد
عقده هایم شعر شد.سنگینی ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند.مرغ نغمه اش را خواند.آب نغمه اش را خواند
به تو گفتم"گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم"ه
و برف آب شد.شکوفه رقصید.آفتاب در آمد
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه ی اقرارهاست.بزرگترین اقرارهاست
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخواستم
.
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن: با من بمان
احمد شاملو-هوای تازه-1334