كلام سهراب
نيايش
نور را پيموديم،دشت طلا را در نوشتيم.ه
افسانه را چيديم،وپلاسيده فكنديم.ه
كنار شن زار،آفتابي سايه بار،ما را نواخت.درنگي كرديم.ه
بر لب رود پهناور رمز،رؤياها را سربريديم.ه
ابري رسيد،و ما ديده فرو بستيم.ه
ظلمت شكافت،زهره را ديديم،و به ستيغ برآمديم.ه
آذرخشي فرود آمد،و ما را در نيايش فرو ديد.ه
لرزان،گريستيم.خندان،گريستيم.ه
رگباري فروكوفت:از در همدلي بوديم.ه
سياهي رفت،سر به آبي آسمان سوديم،درخور آسمان ها شديم.ه
سايه را به دره رها كرديم.لبخند را به فراخناي تهي فشانديم.ه
سكوت ما به هم پيوست،و ما،«ما» شديم.ه
تنهايي ما تا دشت طلا دامن كشيد.ه
آفتاب از چهره ما ترسيد.ه
دريافتيم،و خنده زديم.ه
نهفتيم و سوختيم.ه
هرچه بهم تر،تنها تر.،ه
از ستيغ جدا شديم:ه
من به خاك آمدم ، و بنده شدم.ه
تو بالا رفتي،و خدا شدي.ه
نور را پيموديم،دشت طلا را در نوشتيم.ه
افسانه را چيديم،وپلاسيده فكنديم.ه
كنار شن زار،آفتابي سايه بار،ما را نواخت.درنگي كرديم.ه
بر لب رود پهناور رمز،رؤياها را سربريديم.ه
ابري رسيد،و ما ديده فرو بستيم.ه
ظلمت شكافت،زهره را ديديم،و به ستيغ برآمديم.ه
آذرخشي فرود آمد،و ما را در نيايش فرو ديد.ه
لرزان،گريستيم.خندان،گريستيم.ه
رگباري فروكوفت:از در همدلي بوديم.ه
سياهي رفت،سر به آبي آسمان سوديم،درخور آسمان ها شديم.ه
سايه را به دره رها كرديم.لبخند را به فراخناي تهي فشانديم.ه
سكوت ما به هم پيوست،و ما،«ما» شديم.ه
تنهايي ما تا دشت طلا دامن كشيد.ه
آفتاب از چهره ما ترسيد.ه
دريافتيم،و خنده زديم.ه
نهفتيم و سوختيم.ه
هرچه بهم تر،تنها تر.،ه
از ستيغ جدا شديم:ه
من به خاك آمدم ، و بنده شدم.ه
تو بالا رفتي،و خدا شدي.ه