من و تنهايي و ماه
Thursday, August 16
Wednesday, July 18
بریده هایی از یک کتاب
میون این همه خونه که خفه خون گرفتن یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه.یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه.یکی می خواد نیگات کنه.نه.میخواد بشنفتت.میخواد بپره تو صدات.یکی میخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نیگات کنه.یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه.یکی میخواد تو چشات شنا کنه.یکی اینجا سردشه.یکی همه اش شده زمستون .یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه.وقتی حرف میزدی،یکی نه به چیزایی که میگفتی که به صدات ، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات.یکی دلتنگه.توی یکی از همین خونه ها.همین نزدیکی ها.یکی آتیش گرفته .کسی یک چیکه آب بریزه رو دل اش شاید خنکش بشه...ه
هر چه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب.ای تلخ ترین شیرینی.ای سبک ترین سنگینی.تو غمناک ترین شادی زندگی ام هستی.تو شادی بخش ترین اندوه هستی ام هستی.ای اتفاق ساده ی پیچیده!چرا مرا نمیسوزانی ای سردترین شعله ی هستی .ای پر سنگین رها شده از گمنام ترین پرنده ی مهاجر هستی.شهر پرنده ها کجاست؟
وقتی طلوع کردی من آن بالا بودم . پشت شیشه . محو تو . آخ که گاهی پایین چه قدر بهتر از بالاست.تو نمیدانستی که من چه بازی غریبی را شروع کرده ام . تو آن پایین مثل یک حجم آبی می درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودی ام می شد.بعد هر دو سوار آن اسب سفید شدیم که بال نداشت و فقط مثل دیوانه ها خیابان های سبز را می پیمود و میشمرد و می بویید و تمام می کرد و دوباره می شمرد و تمام می کرد و سه باره می شمرد و تمام می کرد و دل من چه قدر کوچک و تنگ بود.می خواستم بگذارمش هزار بار خیابان ها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ شود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر.آنقدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگیری.اما نشد و نمی شود ... و تو هنوز نمی دانستی که من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.بعد من به دستهات خیره شدم و همه ی معصومیت زندگی را در آنها دیدم و بر خود لرزیدم.مثل دریا آبی بودند یا انگار تکه ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده بودند.بعد من با قلم سبزی تمامی حرمت آن دست های آبی را بوسیدم و فهمیدم که خداهم آبی ست
روی ماه خداوند را ببوس
Sunday, July 8
تنهایی ماه
در تمام طول تاریکی
:سیر سیرک ها فریاد زدند
"...ماه ،ای ماه بزرگ"
.
.
.
در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک
و در آن دایره ی سیار نورانی،شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پرده
غوک ها در مرداب
.
.
.
همه با هم ،همه با هم یکریز
:تا سپیده دم فریاد زدن
"...ماه ، ای ماه بزرگ"
.
.
.
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید
فروغ فرخزاد-تولدی دیگر-تنهایی ماه
Wednesday, July 4
نگاه کن
من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید "مایوس نباش"؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است(و اینها را تو به من آموختی)ه
.
.
.
و من ستاره ام را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم
تو خوبی
و این همه ی اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخند من بود
.
تو خوبی
و من بدی نبودم
.تو را شناختم.تو را دریافتم و حرف هایم همه شعر شد.سبک شد
عقده هایم شعر شد.سنگینی ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند.مرغ نغمه اش را خواند.آب نغمه اش را خواند
به تو گفتم"گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم"ه
و برف آب شد.شکوفه رقصید.آفتاب در آمد
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه ی اقرارهاست.بزرگترین اقرارهاست
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخواستم
.
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن: با من بمان
احمد شاملو-هوای تازه-1334
Wednesday, June 27
پادزهر
هفت تا هشت سال
برای زندگی کافیست
!هقت یا هشت سال...خلاص
!بقیه اش نقدی مزورانه است
زنبور زهر آگین خیانت متورم می کند هیکل ها را
!و ما با خون فاسد خود به سفرهای بزرگ می رویم
!پیراهن های بزرگ می پوشیم
!خانه های بزرگ می سازیم
حرف های بزرگ می زنیم
و خردمندانه طنین گریه های بزرگ خود را
!به هق هق آرام تخفیف می دهیم در مناسبات بزرگ
می گویند : پادزهر را از زهر می گیرند
می شنویم از گلوی گشاد خود
و پاهای بزرگ خود را به زمین می کوبیم
تا تنها صدای موجود عبور حجم بزرگ ما
،درکوچه ها بزرگ باشد
...کوچه هایی که در کودکی بارها در آنها گم شده بودیم
باز هم از حسین پناهی این بزرگ مرد پاک در روزگار ناپاک معاصر
زاپاس
...
:حرفم این بود
کسی از حال کسی آگه نیست
!حالی نیست
:من در آیینه به خود می گویم
!حیف از بز
،آدمی
!مالی نیست
،زاهدی که تویوتایش پنچر بود و زاپاس نداشت
از من پرسید : مغمومی؟
!گفتمش : من مرد دریا هستم
!خوش به حالت ! زاهد ! معصومی
پا برهنه لگدی زد به چرخ
:و از من پرسید
!جک و زاپاس نداری همراه؟
کفتمش : مرد دریا هستم
،جز دل دریایی
...هیچ ندارم همراه
!گفت : آدمی ماهی زهرآیینیست
!مسمومی
!!...و گذشت
حسین پناهی
عاریتی
!تو را درک می کنم، ای ماه
!ای دختر شگفت رویاها
!ای نشانه ی هر چه خاطر و خاطره ها
!خرامان اسمان و چشمها
!یگانه
شهر آشوب همه آشوب دلان
،تو را درک می کنم
! ای ماه
!و تنهاییت را در پس ابر های باران زا
تو را باور می کنم
ای مروارید این اقیانوس باژگون
و خوب می دانم
!همه ی آرایه ها و پیرایه هایت،عاریتی است
حسین پناهی
Sunday, June 3
غصه ی ماهی و ماه
من یه ماهی ته یک چاه عمیق ، تنهای تنهام
تو ولی مثل یه ماهی توی آسمون پاک
دور و برت پر از ستاره هایی که
.همشون؛ چشمک میزنن به روی ماهت
ولی من این پایینا ؛ دلخوشم به عکس تو
که میفته روی چاه
!همین وبس
.
.
.
می دونی
آخه عاشقت شدم
شعر مینویسم واسه تو
توی آب
ته این چاه عمیق
شعرای نیمه تموم
!هِم!آره میشنوی صدامو؟ شعرای نیمه تموم آبکی؛ نمونَش همین یکی
شبا شعرامو می خونمم واسه تو؟
! نه
واسه عکست که میفته روی چاه
آخه تو از اون بالا حتی منو نمیبینی تا چه برسه که بخوای صدای حقیرمو از ته این چاه عمیق، بشنفی
.
. آره. شبا شعرامو می خونم واسه عکست که میفته روی چاه
.به امید یه نگاه.به امید یه نگاه.........................................
.
.
!زندگیم شده همین
.
.
.
می دونی؟
.یه روز این پایین می میرم
.ته این چاه عمیق تموم می شم
تنهای تنها می میرم.هیشکی منو نمی بینه.مردنمو نمیبینه
،ولی تو
همیشه اون بالایی و
...،اون همه ستاره های رنگارنگ
.حیوونی من! حیوونی من...................................
86/3/13
Saturday, May 5
شبهای چهارده
ماه کامل ، امشب
نقش سرد عطش من ، امشب
بازی حس و دقایق، امشب
ضربان تند عشقم در دل من ، امشب
آه اگر امشب نبود عشقم نبود
،آه اگر عشقم نبود
.
.
.
.
.
خدایا شکر
Wednesday, April 25
Monday, April 23
دوستت دارم
دوستت دارم
به قدر تنهايي...............
به قدر يك بودن...............
به قدر گريه ي پنهان ِ در دل خورشيد...............
دوستت دارم
به اندازه ي باريدن...............
به اندازه ي يك شب تاب...............
به اندازه ي فاصله ي ميان من و ماه...............
.
!نه
دوستت دارم
به قدر خودت
كه بيشتري از برگهاي سروهاي تمامي دنيا..................
و بيشتري از سنگ هاي ريل هاي تمامي دنيا..................
و بيشتري از من .از تنهايي . از ماه..................
86/2/01مترو
Monday, April 9
اعتراف
خدا رو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام
خدا رو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام
خدا رو دوست دارم نه واسه ی جهنم و بهشت
خدا رو دوست دارم ولی نه واسه ی زیبا و زشت
خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم
خدا رو می خوام نه واسه روزای تلخ آخرم
خدا رو می خوام نه واسه ی سکو و مقام
خدا رو میخوام که فقط تو رو نگه داره برام
...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اعتراف می کنم که در این روزهای ندیدن و اشک
از آن روزهای دیدن و چشم های همیشه
بیشتر عاشقت هستم
.
..
...
Friday, April 6
از دریچه ی ماه
حیران نشسته ماه به تنها نشستنم
وین قطره قطره اشک به مژگان نشستنم
.
دیوانگی نباشد اگر،شور عاشقی است
شب تا سحر نگاه به مهتاب بستنم
.
از این دریچه راه به سوی تو می برم
باشد اگر امید از این راه رستنم
.
پیوسته ام به مهر تو ، ای گل که بنگری
پیوند خویش از همه عالم گسستنم
فریدون مشیری
Sunday, March 4
تابوت
باورش مشکل است
!می دانم
.ولی باور کن که در قرن بیستم هنوز نسل مورچه ها زنده مانده بود
...
.
تو شا عر جوانی را نمی شناسی تا بنشیند و برای جیرجیرکی شعر بگوید که در آن دل کوچکش را میان دو دریای بی درخت گم کرده باشد؟
.
!تصور کن
.
حالا نویسنده ی جوانی نشسته است و بدون توجه به دل کوچک جیرجیرکها ،با مرکب سرخ ،داستان رنگ ها و خو شه ها را بازنویسی می کند
درست در فاصله ی چرخاندن چشمان جستجوگرش،مورچه ی کوچکی،در حالی که دستهایش را به هم می ساید،به دوات خیره گشته است
.
اگر مورچه در دوات بیفتد؟
.........
.........
...
،نویسنده جوان که سرما خورده است
،و داستان رنگ ها و خوشه ها را باز نویسی می کند
او را بیرون می کشد و از سر بی حوصلگی یا کنجکاوی یا شیطنت،بر صفحه ی سفید دفتر رهایش می کند.ه
!تصور کن
مورچه ، در آن حالت بر صفحه ی سرد و سپید
مایوس و متعجب
خط سرخی از
...شرمندگی ...................
...سرعت...................
یا نجات می کشد.............
.بیا اسم این خط نا متعادل را بگذاریم عشق
!خنده دار است
.اما
.
..
...
زنده یاد حسین پناهی
Wednesday, February 7
فریاد
تمامی ناله های من که در درون قلبم ،ساکت و خاموش،سالها نشسته اند ، امروز فریاد خواهند کشید
.
آهای صفر آفرینش من
.
سلام
Tuesday, February 6
میلاد
در چارچوب جغرافیایی خسته
،که سرشار بود از آمد و شدهایی ساده
،امروز
،دیروز
،امروز دیروز
...
ذره هایی باریدند
ذره هایی کوچک
حقیر
...و میان آن ذرات،من
.
.
خدایا شکر که تجربه ی بودن را نصیبم کردی
Thursday, January 25
Wednesday, January 24
Monday, January 15
...و من
دوباره اشک
دوباره باور زخمی ترین انسان در بند
!دوباره حسرت گفتن ، نشستن،پای در هاون زدن
دوباره آشنایی .حرفی . عشقی
حذف من از صفحه ی آبی ماه
تیشه ای بر ریشه احساس من
.
.
.
.
.
ببین اینگونه آیا می توانی قلب معصوم مرا غمگین و پرچین تر کنی؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نا امیدم نا امید
Saturday, January 13
Sunday, December 10
Wednesday, December 6
یادگاری
خدایش بهترین و مهربان ترین است
،دوستش دارد بی منت ، سرش را می گذارد روی شانه اش اشک می ریزد آرام آرام
...می شنود حرفهایش را همیشه و همه جا
چقدر این روزها احساس خوبی دارد
...چقدر راحتست این روزها و چقدر آرام و چقدر صبور(مثل همیشه)ه
ه(از خودش می پرسد:)دنیا قبل از او چگونه بوده و بعد از او چطور می شود!این آمدن و رفتن بهانه چه بود ؟
(:و در آخر مثل همیشه)
...دوست بداریم همه را
...خداوند همه را دوست دارد
84/9/15
،دوستش دارد بی منت ، سرش را می گذارد روی شانه اش اشک می ریزد آرام آرام
...می شنود حرفهایش را همیشه و همه جا
چقدر این روزها احساس خوبی دارد
...چقدر راحتست این روزها و چقدر آرام و چقدر صبور(مثل همیشه)ه
ه(از خودش می پرسد:)دنیا قبل از او چگونه بوده و بعد از او چطور می شود!این آمدن و رفتن بهانه چه بود ؟
(:و در آخر مثل همیشه)
...دوست بداریم همه را
...خداوند همه را دوست دارد
84/9/15
نفس عمیق!!
آسمون آبیه
اسمون زخمیه...................
رنگ من آبیه
عشق من تاریکه...................
قلب من آسمونه
بارونش خونیه
خسته ام از دردی سخت
تشنه ام به دستی کرم
امیدم به پروازه
..اشک زیباااااااا
Friday, November 24
آسانسورچی فقیر!!
در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم. چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم . فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم .آن روزها میلیونها مشغله ی دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم. از هیئت گلها گرفته تا مهندسی سگها ، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معمای بارانها و ابرها ، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار ؛ همه و همه دلمشغولیهای شیرین ساعات بیداریم بودند .ه
به سماجت گاوها برای معاش ، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین ها سیر می شدم؛
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکیهای حواس ، توقعم را بالا برد . توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد . و این در دوران نوجوانیم بود.مشکلات راه مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفشهایم به باران با همه ی عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها ، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد؛
هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهیهای طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم ؛
این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند.ه
تلاش میکنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان ، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم.و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه هم نوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده ، خود را در بحرانهای دروغ و دزدی دیوانه کنیم؟چرا باید زیباییهای زندگی را فقط در دوران کودکیمان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه هاییم
در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" ،بودن نعمتی است که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست
فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما ، هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد . منظومه ها می چرخند و ما را با خود می چرخانند .
ما ، در هیئت پروانه ی هستی ، با همه ی توانائیها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست . اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم و همه ی چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم
به نظر میرسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزدد.البته به نظر میرسد.ه
.تا نظر شما چه باشد
.
مقدمه ی کتاب من و نازی نوشته ی زنده یاد حسین پناهی
Thursday, November 2
تحفه
،در جشن دقیقه ها و افکار
،مانده بودم و کناری
.خبر شیرین یک مهمانی...................
.
:زمزمه ای در درون دهنم می خواند
:زمزمه ای در درون دهنم می خواند
دور باید شد
دور باید شد
و من رفتم
.
رفتم به استقبال باران های بدون ابر
رفتم تا دم قنوت های شقایق
تا سکوت پر روح نیزارهای استغنا
و تا سجده ناب یاکریم ها
رفتم به استقبال باران های بدون ابر
رفتم تا دم قنوت های شقایق
تا سکوت پر روح نیزارهای استغنا
و تا سجده ناب یاکریم ها
.
دو سه تا کوچه , دورتر شدم از تاریکی
و دم خانه نور
،پشت سنگی
چادری ساختم از عشق
و درونش ماندم
دقیقه ها.ساعت ها. و روزها
دو سه تا کوچه , دورتر شدم از تاریکی
و دم خانه نور
،پشت سنگی
چادری ساختم از عشق
و درونش ماندم
دقیقه ها.ساعت ها. و روزها
.
..
...
اینک ...
بازگشته ام به سویت
:تحفه ای آورده ام ناچیز
اینک ...
بازگشته ام به سویت
:تحفه ای آورده ام ناچیز
یک سبد نور........................
بپذیرش از من
...بپذیرش از من
بپذیرش از من
...بپذیرش از من
85/8/1 حقیر
اجاره نشین نام تو
ای ناب ترین نشانه وجود
ای شفاف ترین صدای یک حضور
و ای بلندترین واژه؛
چهار دیواری قلبم را
، شش دانگ
به نام تو خواهم کرد
و از این پس
اجاره نشین نام تو خواهم گشت
و در جستجوی نامت؛
تمامی زوایای قلبم را
خواهم گشت
خواهم گشت
.خواهم درید
.خواهم گشت
.خواهم گریست
...خواهم یافت
...خواهم یافت
85/7/29
Monday, September 25
ماه عاشقی
پنج دقیقه مانده بود تا عشق
.
تا باز شدن درهای بهشت.......................
.
:صدای خواستن های زیبا.....................................
...اللهم انی اسئلک.........................
...
..
.
،من
ریاضت........
و ماه؟.....................
.
،از امروز ، تا ماه
.هر روز یک جزء نور خواهم خواند
.و صبر خواهم کرد
.
.و از عشقم ، از ماه، یک ماه دور خواهم شد
.
و چه سخت است درد بی تو بودن
و چه شیرین است این دوری و دردها و پاک گشتن ها
.
پس خداحافظ ماه؛
...سلام ماه......................
...نمیدانی چقدرقلب خورشیدتنگ خواهدشدولیاینماهماهعاشقیاستماهدوری ودلتنگیودلشورهها
میگن ریاضت کشیدن قلب آدم رو پاک میکنه.ریاضت کشیدن و سختی دادن به جسم، روح رو صفا میده.سختی دادن به جسم یعنی پیروی نکردن از اون .یعنی حال ندادن بهش.یعنی ... یعنی دوری از همۀچیزایی که دوسشون داریم.و خدا چقدر مارو دوست داشته که این ماه قشنگ رو به ما هدیه داده.من هم تو این ضیافت دعوتم و باید دور شم و درد بکشم .دردی که خیلی شیرینه...؛
Saturday, September 9
برای صاحب عصر
،خورشید و ماه
ه
:طلوع و غروبی در جستجوی هم
یک طلوع
یک غروب
یک طلوع
یک غروب
...انتظار
یک ظهور
تلاقی
دو طلوع در یک طلوع
ه
دو غروب در یک غروب
...
..
.
...به امید آن روز
حسرت خورشید
خوشا به حال ماه که شب ها طلوع میکند
،شب
ها،پنجره ها،تنهایی ها
ه
،چشم ها
ه
اشک ها
ه
...عشق ها
ه
...ماه.......................................
حسرت خورشید
Thursday, August 31
مژده
سرانجام عکست را کشیدم در شب
تمام رخ
گرد گرد
و چسباندمش روی مسیر ذهنم
از این پس
همیشه با توام
حتی آن زمان که رفته ای آن پشت
حتی آن زمان کهه
نیستی,هستی...ه
Tuesday, August 22
فاصله
آن روز که تو را دیدم,زیر چتر بودم
باران میبارید........................................
و تو زیر باران.................................................
آن روز که تو را دیدم,در سایه بودم
هوا آفتابی بود..............................
و تو در آفتاب........................................................
آن روز که تو را دیدم,سیاه بودم
همه چیز سیاه بود..........................................
و تو سپید.................................................................
آن روز که تو را دیدم,سیاه بودم
همه چیز سیاه بود..........................................
و تو سپید.................................................................
...............................................اینک,ه
...........................................سپیدم.....
........................................خیسم.........
.................................و آفتابی.............
اما تو
........................................سپیدتر,......
...................................خیس تر,...............
.........................و آقتابی تری................
..........................................گویی همیشه,
........................فاصله ای هست میان من و تو...
...........................................سپیدم.....
........................................خیسم.........
.................................و آفتابی.............
اما تو
........................................سپیدتر,......
...................................خیس تر,...............
.........................و آقتابی تری................
..........................................گویی همیشه,
........................فاصله ای هست میان من و تو...
فاصله ای به اندازۀ ه عشق ه
هراس
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من, باری
از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی افزون باشد.
احمد شاملو
Tuesday, August 1
تب
این روزها سراسر دردم؛همه ذرات وجودم متورم!شده است.از درون میسوزم.چیزی نمانده به تمام شدنم.پژمردنم آغاز شده...ه
دیده ام گاهی در تب ماه می آید پایین؛ماه می آید پایین؛ماه می آید پایین؟ ماه نیامد پایین؛ماه نیامد.نیامد
دیگر ماه رو به پنجره من طلوع نمیکند.رفته آن طرف=>پشت خانه مان.یادم باشد دفتر دلتنگیهایم را بردارم.عکس ماه را در آن نقاشی کنم و بچسبانمش به پنجره اتاقم.شاید اینگونه... ه
نمیدانم.هیچ نمیدانم.تنها میدانم که تب دارم.که تب دارم.که تب دارم.تب دارم.تب دارم ...ه
Sunday, June 4
ثبت يك حادثه
ثبت يك حادثه:ه
تاريخ وقوع حادثه: 24/2/85
ساعت وقوع: 6:30 دقيقه صبح روز سه شنبه
نام حادثه ديده : خودم-حامد حريري-ه
نوع حادثه: تجربه مرگ
مكان وقوع: منزل-كنار آشپزخانه
علت وقوع: نامشخص: نرسيدن خون به مغز ، پايين آمدن ناگهاني قند خون ، سكته ،تاثيرات 3 روز تب شديد ، ...
تاريخ وقوع حادثه: 24/2/85
ساعت وقوع: 6:30 دقيقه صبح روز سه شنبه
نام حادثه ديده : خودم-حامد حريري-ه
نوع حادثه: تجربه مرگ
مكان وقوع: منزل-كنار آشپزخانه
علت وقوع: نامشخص: نرسيدن خون به مغز ، پايين آمدن ناگهاني قند خون ، سكته ،تاثيرات 3 روز تب شديد ، ...
چگونگي وقوع : بعد از 3 روز تب شديد ، هنوز تب داشتم. به آشپزخانه رفتم. آب خوردم.بيرون آمدم و ديگه
هيچي يادم نيست. فقط به ياد دارم كه وقتي چشمام رو باز كردم ، خنكي آب رو روي صورتم احساس كردم و صداي گريه مادرم رو شنيدم كه ميگفت: “فرانك يه ليوان آب بيار داره ميميره“ه
پيامد هاي حادثه: شايد لحظه اي بعد ديگه نباشم. پس از اين به بعد:خوبتر خوبتر خوبتر ميشم، مهربونتر
مهربونترمهربونتر ميشم، پاكتر پاكتر پاكتر ميشم: حتي پشه اي را هم كه از خونم ميمكد، دوست خواهم داشت!! خدايا كمكم كن تا بتونم.ه
وضعيت كنوني : بعد ار 3 هفته استراحت و درد كشيدن و از اين دكتر به اون دكتر رفتن و عكس از سر و سينه گرفتن و آزمايش كشت خون و... دادن، بالاخره مشخص نشد كه بيماريم چي بود.الان هم ديگه تقريبا خوبم فقط چند كيلويي لاغر شدم(خيلي)ه
وضعيت كنوني : بعد ار 3 هفته استراحت و درد كشيدن و از اين دكتر به اون دكتر رفتن و عكس از سر و سينه گرفتن و آزمايش كشت خون و... دادن، بالاخره مشخص نشد كه بيماريم چي بود.الان هم ديگه تقريبا خوبم فقط چند كيلويي لاغر شدم(خيلي)ه
Thursday, April 6
ماه مانند دختري عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشانيست
در دل شب ستاره ميبارد
گوييا درد دوري از خورشيد
ماه را نيمه شب مي آزارد
آه! او هم چون من گرفتار است...!ه
فريدون مشيري
Sunday, March 19
رايحه سيب
و صداي پرشاپرك
از دور مي آيد
من نشسته ام
واحساس مي كنم
آمدن بهار را
خوشحالم
ميخندم
زير لب خدا را شكر مي كنم
حقير
Sunday, February 19
ميدانم روزي ...
.................... باغبان آرزوهايم ...................
........گل اميد را .....................................
.در گوشه خالي دلم خواهد كاشت..................................................
حقير
Tuesday, February 7
ديروز چه روزي بود
ديروز 17 بهمن بود .يك روز معمولي از ماه بهمن با اتفاقات زيادي كه توش افتاده:واكنش مجلس به مواضع اخير
غرب و توهين به مقدسات، بيانيه رييس جمهور به ملت ايران در رابطه با دفاع از تحقيقات هسته اي، يافته جديد
دانشمندان از جسد 5300 ساله،شكسته شدن ركود خوردن بال مرغ در جهان!، پيروزي 2-1 استقلال مقابل راه
آهن، سالروز اعدام مهدي رحيمي ،رضا ناجي،منوچهر خسرو داد ، ژنرالهاي رژيم سابق، پيوستن هواپيمايي كشور
به انقلاب،كشته شدن ياران امام حسين در كربلا و نزديك شدن به آن واقعه عظيم،....و سالروز به دنيا آمدن يك نفر
به نام حامد!!!،بله ديروز روز تولد من بود.خبري كه فكر نميكنم توي اين همه خبر براي كسي اهميت داشته باشه و
كسي ازاون مطلع باشه جز چند نفر از اقوام .ولي اين خبر براي يك نفرخيلي اهميت داشت واون هم خود من بود.فكر
ميكنم مهمترين خبر در تمام زندگي هر فرد روز تولدش باشه.روزي كه ؛ من؛ به وجود اومدم و روزي كه زندگي من
تو اين دنياي پرمشغله شروع شد.ديروز صبح از خواب بيدار شدم.دست و صورتم رو شستم . خودمو خيلي تحويل
گرفتم!!!خوش تيپ كردم!!رفتم از قنادي نيم كيلو شيرني ميشكا(شيريني مورد علاقه دوران كودكي من)خريدم.يك شمع
باشماره 23هم خريدم ورفتم به سمت پارك جنگلي چيتگر. تواونجا 1جاي خلوت و دوراز صداي ماشينها وآدم ها
پيدا كردم.و خلاصه با تنهايي خودم نشستيم و يه جشن تولد خيلي تاريخي گرفتيم.كلي خودمو تحويل گرفتم. به كودك
درونم شيريني تعارف كردم!.و خلاصه جاتون خالي منو تنهايي من ساعتها گل گفتيم و گل شنفتيم!خيلي كيف داد.واقعا
لذت بردم.هيچ وقت روز تولدم اين همه به من خوش نگذشته بود.تصميم گرفتم هر سال اين كار رو تكرار كنم .اواسط
ظهر بود كه جشنم تموم شد.يه سر رفتم دانشگاه نمره هامو ديدم و بعدازظهر حدود ساعت 7 بود كه رسيدم خونه و
ديدم همه تو خونه منتظر منن تا تولد مو بهم تبريك بگن...ه
Wednesday, January 18
.آدمها اغلب نا معقول و غيرمنطقى و خود خواهند به هر حال آنها را ببخش
اگرمهرباني كنى شايد تو را متهم به داشتن اهداف پنهانى و سود شخصى كنند به هر حال مهربان باش
.اگر موفق شوى و در كارهايت از ديگران پيشى گيرى دشمنان سختى خواهى داشت به هر حال موفق باش
.اگر درستكار و راستگو باشى ممكن است سرت كلاه برود به هر حال درستكار و راستگو باش
.آنچه را سالها زحمت كشيدى و ساختى ممكن است ديگران به ناگهان از بين ببرند به هر حال سازنده باش
.اگر به ديگران آموختى ممكن است قدردانت نباشند به هر حال آموزنده باش
.اگر به آرامش و شادى دست يافتي ممكن است به تو حسادت كنند به هر حال آرام و شاد باش
.اگر به ديگران نيكى كنى ممكن است فردا همه را فراموش كنند به هر حال نيكو كار باش
.اگر جانت را در راه آرمانت فدا كنى ممكن است كافى نباشد به هر حال فدا كار باش
اگر عشق بورزي ممكن است عشقت را به سخره گيرند و تو را و عشق تو را زير قلبهاي سنگيشان له كنند با اين
حال عاشق باش
.براى اينكه آسوده باشى بدان كه
“همه چيز بين تو و خداست وبس”
به همين فكر كن و آسوده باش
Sunday, December 11
Saturday, December 10
ميلاد
يك شيشه
و حضور؛
روي شيشه،ه
علامت سكوت...ه
يك سمت
قدمهاي نگران
نگاههاي ترسان
يك دسته گل
قدمهاي نگران
نگاههاي ترسان
يك دسته گل
يك سمت
درد
دستهاي لرزان
لباسهاي سفيد
نور
درد
دستهاي لرزان
لباسهاي سفيد
نور
عقربه هاي ساعت
گذشت زمان
و انتظار...ه
گذشت زمان
و انتظار...ه
يك سمت
درد
مردان سپيد پوش
صداي گريه
لبخند
درد
مردان سپيد پوش
صداي گريه
لبخند
يك سمت
لبهاي خندان
نگاههاي گريان
اشك شوق
لبهاي خندان
نگاههاي گريان
اشك شوق
آغوش
تولد ماه...ه
حقير
Saturday, November 19
رد پا
يك شب مردي خواب عجيبي ديد.او در خواب ديد كه كنار ساحل، روي آسمان با خدا قدم ميزند.روي ساحل صحنه
هاي زندگي او صف كشيده بودند.ودر همه آن صحنه ها دو جفت رد پا روي شن هاوجود داشت كه يكي از آنها متعلق به او و ديگري متعلق به خدا بود.در حين گذر از اين صحنه ها ،به صحنه اي رسيد كه درآن تنها يك جفت رد پا ديده ميشد واتقاقا مربوط به يكي از سخت ترين دوره هاي زندگيش ميشد.اين موضوع او را ناراحت كرد و به خدا گفت:”خدايا تو به من گفتي كه در تمام طول اين راه با من خواهي بود،ولي حالا متوجه شدم كه در سختترين دوره زندگيم تنها يك جفت رد پا هست.سر در نمي آورم كه چطور درست در لحظاتي كه به تو احتياج داشتم مرا تنها گذاشتي.“ خداوند جواب داد:“من تو را دوست دارم و هرگز تركت نخواهم كرد.دوره امتحان و رنج تو ،يعني همان دوره ايكه فقط يك جفت رد پا ديدي، زماني بوده كه من تو را در آغوش گرفته بودم“ه
Wednesday, November 2
گوش كن،جاده صدا ميزند از دور قدمهاي ترا.ه
چشم تو زينت تاريكي نيست.ه
پلك ها را بتكان،كفش به پا كن،و بيا.ه
و بيا تا جايي،كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را،مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.ه
پارسايي است در آنجا كه تو را خواهد گفت:ه
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.ه
ه
Tuesday, October 4
يادمان باشد،هر چه پروانه كه مي افتد در آب،زود از آب درآريم.ه
يادمان باشد كاري نكنيم،كه به قانون زمين بر بخورد.ه
يادمان باشد فردا لب جوي،حوله مان را هم با چوبه بشوييم.ه
يادمان باشد تنها هستيم.ه
ماه بالاي سر تنهايي است...ه
يادمان باشد كاري نكنيم،كه به قانون زمين بر بخورد.ه
يادمان باشد فردا لب جوي،حوله مان را هم با چوبه بشوييم.ه
يادمان باشد تنها هستيم.ه
ماه بالاي سر تنهايي است...ه
Tuesday, August 16
كلام سهراب
نيايش
نور را پيموديم،دشت طلا را در نوشتيم.ه
افسانه را چيديم،وپلاسيده فكنديم.ه
كنار شن زار،آفتابي سايه بار،ما را نواخت.درنگي كرديم.ه
بر لب رود پهناور رمز،رؤياها را سربريديم.ه
ابري رسيد،و ما ديده فرو بستيم.ه
ظلمت شكافت،زهره را ديديم،و به ستيغ برآمديم.ه
آذرخشي فرود آمد،و ما را در نيايش فرو ديد.ه
لرزان،گريستيم.خندان،گريستيم.ه
رگباري فروكوفت:از در همدلي بوديم.ه
سياهي رفت،سر به آبي آسمان سوديم،درخور آسمان ها شديم.ه
سايه را به دره رها كرديم.لبخند را به فراخناي تهي فشانديم.ه
سكوت ما به هم پيوست،و ما،«ما» شديم.ه
تنهايي ما تا دشت طلا دامن كشيد.ه
آفتاب از چهره ما ترسيد.ه
دريافتيم،و خنده زديم.ه
نهفتيم و سوختيم.ه
هرچه بهم تر،تنها تر.،ه
از ستيغ جدا شديم:ه
من به خاك آمدم ، و بنده شدم.ه
تو بالا رفتي،و خدا شدي.ه
نور را پيموديم،دشت طلا را در نوشتيم.ه
افسانه را چيديم،وپلاسيده فكنديم.ه
كنار شن زار،آفتابي سايه بار،ما را نواخت.درنگي كرديم.ه
بر لب رود پهناور رمز،رؤياها را سربريديم.ه
ابري رسيد،و ما ديده فرو بستيم.ه
ظلمت شكافت،زهره را ديديم،و به ستيغ برآمديم.ه
آذرخشي فرود آمد،و ما را در نيايش فرو ديد.ه
لرزان،گريستيم.خندان،گريستيم.ه
رگباري فروكوفت:از در همدلي بوديم.ه
سياهي رفت،سر به آبي آسمان سوديم،درخور آسمان ها شديم.ه
سايه را به دره رها كرديم.لبخند را به فراخناي تهي فشانديم.ه
سكوت ما به هم پيوست،و ما،«ما» شديم.ه
تنهايي ما تا دشت طلا دامن كشيد.ه
آفتاب از چهره ما ترسيد.ه
دريافتيم،و خنده زديم.ه
نهفتيم و سوختيم.ه
هرچه بهم تر،تنها تر.،ه
از ستيغ جدا شديم:ه
من به خاك آمدم ، و بنده شدم.ه
تو بالا رفتي،و خدا شدي.ه
Sunday, August 7
نوشتن بر خاك آسانتر و نوشتن بر سنگ سختتر است ؛ با انگشت بر خاك مينويسيم و با تيشه بر سنگ. نوشته هاي خاكي مهمان اولين نسيم كوچكند و نوشته هاي سنگي مهمان تمام تاريخ .زندگي را بر خاك مينويسيم يا بر سنگ حك مي كنيم؟...ه
Friday, July 29
بزرگترين معجزه در جهان آنست كه تو هستي ، من هستم . بودن بزرگترين معجزه است و مكاشفه درهاي اين معجزه بزرگ را به رويت باز ميكند
the greatest miracle in the world is that you are , that i am . TO BE is the greatest miracle ,and meditation opens the doors of this great miracle.
Thursday, July 14
متن زير رو در يك مجله خوندم .با اينكه متن ازنظرخود من ايراد زيادي داره (مخصوصا در قسمتي كه عشق رو توصيف كرده)ولي به هر حال نوشته ي جالبيست و بهترديدم كه تو وبلاگم بنويسمش وقضاوت در مورد درستي يا نادرستي اون رو به خود شما خواننده عزيز وفهيم بسپارم
شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور
اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي
تا خوشه اي بچيني. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: "چه آوردي؟" و شاگرد با حسرت جواب داد:
"هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد
پيدا كردن پرپشت ترين تا انتهاي گندم زار رفتم
استاد گفت: "عشق يعني همين!"
شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"
استاد به سخن آمد كه:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور
اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم
و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم
باز هم دست خالي برگردم.
استاد باز گفت: "ازدواج هم يعني همين
Wednesday, July 6
عشق واقعي تنهايي را به يگانگي مبدل ميسازد.اگر ديگري را دوست مي داري،اگر ميخواهي ياريش كني،كمك كن تا يگانه شود.نه؛ نبايد او را اشباع كني.تلاش نكن با حضور خود به گونه اي او را كامل كني.ديگري را كمك كن تا يگانه شود.چنان سيراب از حضور خود كه ديگر نيازي به وجود تو نباشد.
real love is to transform loneliness into alone-ness.to help the other__if you love the other person,you help him to be alone.you dont fill him or her.you dont try to complete the other in some way by your presence.you help the other to be alone__to be so full out of her or his own being that you will not be a need.
×××××××××××××××××××××××
عشق با درد همراه است ــچون رشد را موجب ميشود.عشق با درد همراه است چون عشق چنين مي طلبد.عشق با درد همراه است،چون عشق دگرگون ميكند.عشق با درد همراه است،چون در عشق از نو زاده ميشوي.
love is painful__because love brings growth.love is painful because love demands.love is painful because love transforms.love is painful because love gives you a new birth.
××××××××××××××××××××××××
love is painful__because love brings growth.love is painful because love demands.love is painful because love transforms.love is painful because love gives you a new birth.
××××××××××××××××××××××××
آنكه عميقا به خوشبختي خود علاقه مند است،به خوشبختي ديگران نيز علاقه مند است. نه به خاطر ديگران . در ژرفاي وجود به خودش علاقه مند است،به همين دليل ياري ميرساند.اگر در دنيا به همه بياموزند كه خود را دوست بدارند،تمام دنيا خوشبخت خواهد شد.امكان شوربختي از ميان خواهد رفت.ه
a person who is deeply interested in his happiness is always interested in others' happiness also__but not for them.deeo down he is interested in himself,that is why he helps.if in the world,everybody is taught to be selfish,the whole world will be happy.there will be no possibility for misery.
a person who is deeply interested in his happiness is always interested in others' happiness also__but not for them.deeo down he is interested in himself,that is why he helps.if in the world,everybody is taught to be selfish,the whole world will be happy.there will be no possibility for misery.